ماه و بلوط(2)
ماه و بلوط(2)
ماه و بلوط(2)
نويسنده: محسن مؤمني
ترس مرموزي به جانش افتاد. چه سرنوشتي در انتظارش بود؟ خيالش مدام صحنههايي برايش ميآفريد و به ترس و دلهرهاش ميافزود. از آن روزي كه نيروهاي كومله به دستور ياشار او را تا پاي مرگ برده بودند، نام و ياد مرگ دلش را ميريخت و دردي از سرش تير ميكشيد و لحظاتي همهچيز را تار ميديد. در اين خيالات بود كه فهميد تويوتا نميتواند بالا بيايد. قدري كه خودش را بالا ميكشيد، ناگهان سر ميخورد و پايين ميرفت تا اينكه بعد از چند بار تكرار اين كار سرانجام در گل فرورفت. حالا همه حواسها به آن بود. چند نفري به طرفش رفتند و آناني هم كه مانده بودند از همان بالا سروصدا راه انداخته بودند و به ماشين دستوراتي ميدادند. صداي فروخوردهاي را شنيد. به سويش برگشت. يكي از اسيران بود. با چشم و ابرو به او فهماند كسي حواسش به آنها نيست، ميتوانند فرار كنند؛ دستشان بسته است پايشان كه بسته نيست!
فكر كرد اگر تا رودخانه برسند كارشان تمام است. اما تا رودخانه حداقل دويست، سيصد متر راه بود...
تا او براي تصميمگيري در مهمترين لحظه زندگياش به نتيجه برسد بغل دستياش را ديد كه يواش يواش خود را عقب كشاند. قدري كه دورتر شد بهدقت بهاطرافش نگاه كرد وقتي ديد كسي نميبيندش نيمخيز شد و دويد. جلال لحظاتي منتظر عكسالعمل ماند. همه حواسها بهسويِ تويوتا بود. معطل نكرد. بلند شد و تلاش كرد خود را به او برساند. برخلاف رفيقش كه چنان ميدويد كه گويي پرواز ميكرد، احساس ميكرد قدمهايش سنگين شدهاند. با تمام وجود كوشيد به او برسد اما فاصلهشان هر لحظه بيشتر ميشد. ناگهان صداي ممتد «ايست... ايست» و به دنبالش صداهاي پيدرپي گلوله قلبش را ريخت. سوزشي در كتفش احساس كرد، اما اكنون وقت اين چيزها نبود. سعي كرد به دويدنش ادامه دهد كه پهلوي راستش آتش گرفت و به زمين كوبيده شد و در گلولاي سر خورد به پايين. در همان حال رفيقش را ديد كه زير باران گلوله تلوتلو ميخورد...
ـ وقتي به هوش آمدم در يك خانه روستايي بودم. چند نفر بالاي سرم ايستاده بودند. اما من آنقدر تشنه بودم كه بيدرنگ آب خواستم.
يكي از آنها گفت: «كاكا، تو حالت خوب نيست، نبايد آب بخوري.»
ارس و پرس شروع شد. بهزحمت خودم را معرفي كردم. الان دقيقاً يادم نيست كه سرگذشتم را همان موقع توانستم بگويم يا اينكه بعد گفتم. اما يادم است كه يكيشان گفت: «نترس تو نجات پيدا كردهاي. ما خودي هستيم.»
بازهم گير كوملهها افتاده بودم. وقتي اين را فهميدم در همان حال نزاري كه بهشدت درد ميكشيدم آرزو كردم كاش مثل آن رفيق تيرهبختم، همانوقت كشته شده بودم و هرگز رودخانه خروشان قزلاوزن نجاتم نميداد. اما اشتباه ميكردم آنها اين بار يك جور ديگر با من برخورد كردند. تا غروب دكتر آوردند. دكتر زن بود و گفت: «زخمش خيلي وخيم است. بايد به بيمارستان روستاي خراسانه برسد.» فرماندهشان گفت: «فعلاً جادهها ناامن است. بايد چند روزي همينجا بماند تا وقتي كه عمليات پاسدارها تمام شود.» البته حال من آنقدر خراب بود كه صبح فردا مجبور شدند جسدم را پشت تريلي تراكتور بگذارند و به آن روستا برسانند.
در حال نيمههوشياري فهميد به روستاي خراسانه رسيدهاند. ميدانست كوملهها در آنجا بيمارستان صحرايي نسبتاً مجهزي دارند. هرچند پشت تريلي خوابيده بود و جايي را نميديد اما احساس كرد جلو بيمارستان شلوغ است. حتي متوجه سرك كشيدن تعدادي به داخل تريلي شد.
مدتي طول كشيد تا كساني بالا آمدند و او را روي برانكارد گذاشتند و بردند پايين. وقتي از حياط خانهاي كه تبديل به بيمارستان شده بود ميگذشت متوجه شد تعدادي از مجروحان را در حياط خواباندهاند. اما او را به اتاق بردند و خانم دكتري به معاينهاش پرداخت و به فارسي چيزهايي پرسيد. يكي از همراهانش گفت: «خانم، ايشان اسير بوده است. اما توانسته از دست كاوه فرار كند. ميداني؟»
زن با بيحوصلگي گفت: «چه عجب اين يكي، يك غلطي كرده!»
ـ خانم چرا فحش ميدهي؟ اينها جانشان را به خاطر شما...
شنيد: آقا تو يكي ديگر بس كن! به خاطر شما، به خاطر شما! پس من به خاطر كي از خانه و زندگيام به اين خرابشده آمدهام؟ ميدانيد پاسدارها تا بغل گوشمان رسيدهاند؟ حتم دارم تا چند روز ديگر اينجا را هم ميگيرند...»
سعي كرد تمام توش و توانش را جمع كند و داد بزند: «بس كنيد. من دارم ميميرم. شكمم داره ميتركه...»
وقتي به هوش آمدم. كسي با خوشحالي گفت: «شما حالتان خوبه؟»
فهميدم عمل جراحي شدهام. تا صبح چند بار دكترها بالاي سرم آمدند و احساس كردم خيلي با احترام با من برخورد ميكنند تا اينكه صبح دكتري قدبلند و خندهرو بالاي سرم آمد و گفت: «سلام قهرمان، ما به تو افتخار ميكنيم!»
من تعجب كردم كه منظورش چيست. گفت: «من دكتر سعيد هستم؛ رئيس اين بيمارستان...» او فارس بود اما كردي هم ميدانست. معلوم شد او يك چيزهايي از فرار من از دست گروه كاوه شنيده است. بعد خودش آن قصه را ساخت. به خدا من بيتقصيرم برادر!
البته خيلي هم بيتقصير نبود. او وقتي كه فهميد آنها از فرار معمولي او دنبال يك حماسه هستند، همكاري كرد و به كمك دكتر سعيد داستانش را ساخت. ظهر كه دكتر سعيد كادر بيمارستانش را ساخت. ظهر كه دكتر سعيد كادر بيمارستانش را پيش او آورد، گفت: «همكاران عزيز، قبول دارم كه شما در اين چند روز اخير خيلي خسته شدهايد. همهتان چند روز است اصلاً نخوابيدهايد. طبيعت جنگ و مبارزه همين است. شما حق داريد از ديدن مجروحاني كه امروز اينطور از درد بيتابي ميكنند و ناله سر ميدهند، روحيهتان را از دست بدهيد و مانند زري جان يك چيزهايي هم بگوييد!»
نگاهها به سوي دكتري برگشت كه آن شب جلال را معاينه كرده بود. زري جان با شرمندگي لبش را گزيد و سرش را پايين انداخت. ريزنقش بود و قيافه سبزه داشت. دكتر سعيد ادامه داد: «شما حق داريد. اما اين همة ماجرا نيست؛ بلكه آن روي سكه را هم بايد ديد. رفقا از من بپذيريد، بيش از ده برابر تعداد اين قهرماناني كه در اينجا خوابيدهاند، از سربازان و پاسداران دشمن هم از پا افتاده است. بنده از آنچه كه در بيمارستانهاي تهران و رضاييه ميگذرد بيخبر نيستم. پس مبادا خللي در روحية آهنينتان ايجاد شود. شما به امروز و اين حال زار اين مجروحان نگاه نكنيد. بلكه دلاوري اين شيران را بايد در سنگرها و در برابر دشمن ديد!»
در تمام اين مدت دردي كه از مثانه جلال برخاسته بود، آزارش ميداد و ميخواست فرياد بزند و بگويد: «به جاي اين خزعبلات به دادم برسيد.» وقتي دكتر سعيد بالاي سرش آمد، احساس كرد كه درد او را فهميده است. دكتر دست نحيف او را به دست گرفت و به سخنانش ادامه داد: «همين قهرمان عزيز ما، رشيد خان زبردست در اين حمله، حماسه خلق كرده است كه خلق كُرد و بلكه همه خلق ايران هرگز آن را فراموش نخواهد كرد. من خيلي دوست دارم از زبان خودش بشنويم. هرچند او الان درد ميكشد و در چنين مواردي شما اطبا بيمار را از سخن گفتن منع ميكنيد!»
بعد برگشت به سوي جلال و گفت: «كا رشيد، بگو، بگو مرد، چطور با دوستانت براي سر كاوه شرط بستي! بگو چطور از ميان گارد محافظانش گذشتي و خود را به او رساندي! بگو وقتي كه او در آن گردنه داشت به برادران مجروح ما تير خلاصي ميزد تو چطور به سويش يورش بردي و با سيلي كه گويي سيلي خلق كُرد به گونه امپرياليسم بود، او را نقش زمين كردي!»
جلال درد را از ياد برد و چنان احساس خوشايندي به او دست داد كه حرف زدن كه سهل بود اگر دكتر ميخواست حتي اسلحه به دست ميگرفت و عازم كوه ميشد! نه حالا كه بيست و سه سالش بود، بلكه از كودكي هميشه در برابر تعريف و تمجيد ديگران عقل و هوش از سرش ميپريد و عنان اختيار را از كف ميداد!
وقتي نگاههاي خيره دختران را روي خود ديد، آهي كشيد و گفت: «كاك سعيد، شرمندهام نكن. دريغ كه كار را تمام نكردم.» بغضي گلويش را گرفت و چند لحظهاي هيچ نگفت و بعد ادامه داد: «اگر در آن لحظه دچار احساسات نميشدم و آن فرياد را نميزدم و مرتكب آن اعمالي نميشدم كه دكتر گفتند، اگر عاقلانهتر فكر ميكردم آن روز ميتوانستم كار را تمام كنم اما دريغ كه نشد!»
دختر جواني پرسيد: «چرا به جاي سيلي از تفنگت استفاده نكردي؟»
جلال گفت: «مگر آقاي دكتر برايتان تعريف نكرده كه در آن لحظه تفنگ نداشتم؟ واقعيت اين است، من وقتي تصميم به اين كار گرفتم كه در محاصره بوديم و همهمان تا آخرين گلولهمان جنگيده بوديم و پاسدارهاي خميني را مثل مور و ملخ به زمين ريخته بوديم. اما آنها تمامشدني نبودند. از زمين و آسمان همانطور ميآمدند. بالاي سرمان هليكوپترها بود و از زمين هم توپ و تانك بيوقفه شليك ميكردند. خوب در چنين اوضاع و احوالي بعضي از رزمندگان جوان من روحيهشان را از دست داده بودند و حتي من ترس را در بعضي چهرهها ميديدم. در دلم گفتم الان وقتش است كه بايد كاري كنم. بهخوبي ميدانستم اگر درنگ كنم، بهزودي اسير چنگ آنان خواهيم شد. به دنبال راهي براي نجات از اين مخمصه بودم كه ناگهان يكي از چريكهايم مرا متوجه جادهاي كرد كه در سمت چپمان قرار گرفته بود. اتومبيل تويوتا لندكروز، در ميان تعدادي ماشين ديگر او را محافظت ميكردند، جلو ميآمد. حتم داشتم محمود كاوه است كه در ميان گارد محافظانش دارد وارد معركه ميشود حتماً خيال كرده بود حالا چريكهاي ما از پاي درآمدهاند و او ميتواند بيايد و موفقيتشان را تثبيت كند. اين بود كه ناگهان نيرويي در من زنده شد كه نتوانستم تحمل كنم. گفتم: «بچهها من رفتم سر كاوه را بياورم!»
يكي از بچهها گفت: «كا رشيد، مگر ما مردهايم، تو بروي به ميان جلادها؟» به دنبال حرف جسورانه او بقيه چريكها هم انگار به خود آمدند و شروع كردند هركدامشان چيزي گفتن و از ديگري پيشدستي كردن. هركدامشان ميخواستند يكتنه به قلب دشمن بزنند. حتي يكي از آنها كه متأسفانه اسمش را نميدانم برگشت گفت: «رشيد خان، سر كاوه سهم منه.» گفتم: «چرا؟ اين سهم را از كجا آوردهاي؟»
جلال آهي كشيد و حرفش را قطع كرد. نوك سبيلش را به دندان گرفت و بعد درآمد: «دكتر، ميداني او به من چه گفت؟ او گفت: من با نامزدم عهد بستهام با جايزهاي كه از كشتن كاوه خواهم گرفت، شيربهايش را به پدرش بپردازم و بعد عروسي كنيم!»
دكتر سعيد گفت: «برآوو، برآوو، به تو اي چريك!» و بعد دستان جلال را فشرد و گفت: «خوب، قهرمان، بيش از اين حرف زدن براي سلامتي تو مناسب نيست. بهتر است تو استراحت كني...»
يكي از دكترها، با تعجب گفت: «ولي بعدش چه شد؟» دكتر سعيد گفت: «معلوم است شيرين جان، همان بود كه من گفتم. ببينيد رفيق رشيد نميتوانسته اجازه بدهد آنان با دست خالي به مصاف دشمن مسلح بروند. بنابراين دستور ميدهد، حتي اينطور كه شنيدم، خيلي با صلابت به آنان فرمان ميدهد كه در سنگر خود باشند، وقتي كه او با آنان درگير شد، خود را به سربازان دشمن برسانند و آنها را خلع سلاح نمايند و خط محاصره را بشكنند...»
آن روز هرطور كه بود دكتر سعيد داستاني را كه خودش ساخته بود، جمع كرد و دكترهايش را از اتاق من بيرون برد. اما من آن روز احساس كردم خود دكتر متوجه شده كه در اين داستان آنقدر تناقض هست كه اگر ادامه بدهيم دكترهاي بيمارستان متوجه آن خواهند شد. ولي مثل اينكه او اينطوري فكر نميكرد. من يك وقتي به خودم آمدم كه ديدم داستان من در تمام كردستان پيچيده و از روزنامههاي خودمان و حتي از رادي و عراق براي مصاحبه آمدهاند. باور كنيد، خيلي ناراحت شدم و با دكتر سعيد دعوا كردم و گفتم: «برادر كاوه، آدم كوچكي نيست كه بشود برايش اين قصهها را ساخت و مردم هم باور كنند.» اما او گفت: «آنچه كه مسلم است تو اسير نيروهاي او شدي و توانستي از چنگشان فرار كني. ما فقط كمي به اين اتفاق واقعي پروبال دادهايم!»
هرچه كه بود دنيا بر وفق مراد جلال بود. در طول زندگياش نسبت به بقيه همسنوسالانش كم مورد توجه واقع نشده بود؛ هم زماني كه در تيپ مهاباد بود و توانست در ميدان تيراندازي ارتش بدرخشد، هم وقتي كه در حزب، پيشكار سرگرد عباسي بود و دائم مورد مراجعه ديگران بود و خيلي موردهاي ديگر. اما اين بار با همه آنها فرق داشت. اين بار اينطور كه او شنيده بود در همة جبههها سخن از او بود و همة رزمندگان از حزبها و گروههاي مختلف به او افتخار ميكردند. هر روز صبح كه با صداي زنگوله گلههاي روستا از خواب بيدار ميشد، كساني جلو بيمارستان بودند تا او را ببينند. آنقدر آدمهاي مربوط و نامربوط به ديدنش ميآمدند كه صداي پزشكها درآمد كه: «اين رفت و آمدها در امر درماني بيمار خلل ايجاد كرده است.» هرچند بيمار خودش تماماً بيمارياش را از ياد برده بود و از آنهمه درد گويي هيچ نميفهميد! كار به جايي رسيد كه ديگر خودش هم باورش شده بود كه قهرمان است و حماسه آفريده. اما دكتر سعيد هم گويي احساس خطر كرد و تصميم گرفت، اجازه ندهد بيش از اين ماجرا گسترش پيدا كند. اعلام كرد به خاطر رسيدگي به امور درماني رفيق رشيد زبردست، هرگونه ملاقات با ايشان ممنوع است.
با اينهمه يك روز جلال فهميد قرار است يكي از رهبران چريكهاي فدائيان به عيادتش بيايد.
سرانجام حدود ظهر از رفت و آمدها فهميد او آمده است.
آن روز من انتظار آمدن هركسي را داشتم جز رفيق ياشار؛ كسي كه يكي دو هفته پيش آن نامردي را در حقم روا داشته بود! حالا نامرد، به رسم شهريها با يك دسته گل و به همراه آن دو تا دكتر خارجي، كه قصهشان را قبلاً گفتم، به عيادت من آمده بود. به نظرم برادر، او هم اشتباه كرده و انگار انتظار ديدن من را نداشت. حتماً براي آدم مغروري مثل او خيلي سخت بود كه اينهمه راه را براي ديدن جوان گستاخي بيايد كه دستور تنبيهش را داده بود! من در لحظه اول اين تعجب را در چهرهاش ديدم؛ اما او گرگ بود، به روي خودش نياورد و چنان من را بغل گرفت و سر و رويم را بوسيد كه همه خيال كردند ما رفاقت قديمي داشتهايم. دكتر ژوف و آن زن همراهش من را معاينه كردند و به زبان خودشان چيزهايي گفتند و با دكتر سعيد حرف زدند. من نگران شدم، اما دكتر سعيد گفت: «اينها هم حرف ما را ميگويند. خطر از سرت گذشته اما بايد براي خوب شدن بيشتر از اينها استراحت كني.»
آن روز ياشار وقتي ميخواست برود، به بهانه بوسيدن جلال سرش را بغل گوش او آورد و گفت: «اده، اشك اوزونسن!» و بعد درحاليكه شانههاي او را محكم ميفشرد، گفت: «تاريخ هرگز تو را فراموش نخواهد كرد!» جلال چنان بهتش زده بود كه حتي نتوانست براي او دستي تكان دهد. باز آن درد مرموز در سرش شروع شده بود و طولي نكشيد كه اين درد به لرز آميخته شد و چنان روزگارش را سياه كرد كه مجبور شد تا شب چندين بار پرستاران را صدا بزند و آرامبخش بخواهد.
جلال، شب سختي را گذراند. درد زخمهايي كه باز سر باز كرده بودند و ترس از رسوايي كه در پيش بود، جان و روحش را ميگداخت. فضاي اتاق بيمارستان برايش چنان تنگ شده بود كه خيال ميكرد در فشار آن تمام استخوانهايش خرد خواهد شد! هرچند آرامبخشها هم نتوانستند خواب به چشمانش بياورند، اما مدام كابوس ميديد؛ بارها ياشار به سراغش آمد و هر بار به گونهاي تحقيرش كرد!
هر طور كه بود تا فردا صبح به اين نتيجه رسيد كه براي هميشه داستان حماسه تنگه خان را فراموش كند. آرزو كرد پيش از اينكه تشت رسوايياش از بام افتد، هرچه زودتر خوب شود و در كوه و بيابان خودش را گم كند. صبح وقتي دكتر شهلا بالاي سرش آمد و به او «صبح به خير رفيق» گفت و با مهرباني به معاينهاش پرداخت. از تصور اينكه اگر يك روز اين دختران ساده بفهمند او با احساساتشان بازي كرده چه خواهد شد، دلش لرزيد. دكتر با نگراني پرسيد: «رفيق رشيد، چته؟ زخمت داره خوب ميشه اما حال و روزت تعريفي نداره؟» صداقتي كه در لحن نگران زن بود، سالها بود از كسي نشنيده بود. ناگهان احساس كرد به ياد مادر افتاده است. چشمهايش پر از اشك شد. دكتر با نگراني پرسيد: «مشكل روحي داري؟ از چيزي رنج ميبري؟ مسئلهاي پيش آمده؟ چرا گريه ميكني؟» و دستمال كاغذي برداشت و اشكهايي را كه از گونة بيمار سرازير شده بود، سترد. جلال دست كوچك و استخواني او را گرفت و روي لبهايش آورد و بوسيد! زن خنديد و گفت: «اي بدجنس! پس تو هم عاشق شدي! اين از خاصيت آب و هواي اين بيمارستان است. ولي خواهش ميكنم به جاي اين كارها زودتر خوب شوي و بروي دنبال كار خودت!»
تا ظهر به اصرار خودش او را به اتاقي بردند كه در گوشه حياط بود و چند تا بيمار ديگر هم در آن بستري بودند. دوتايشان از چريكها بودند اما سومي پيرمردي بود از همان روستا به نام عزيز كه چون نان بيمارستان در خانة او پخت ميشد، دكتر سعيد قول داده بود باد فتقش را عمل كند؛ اما در اين چند روزه هنوز به اتاق عمل برده نشده بود. هماتاقيها كه نام و آوازة رشيد زبردست را شنيده بودند، حالا از ديدن او در كنار خودشان جا خورده بودند. اين را خودش فهميد و خواهش كرد كه راحت باشند وگرنه به اتاق ديگري ميرود. يخشان كه باز شد، هريك شروع كردند از دلاوريهاي خودشان چيزهايي گفتن. بهروز كه جوان همسنوسال خودش بود، ميگفت يك سال است به چريكها پيوسته و تا حالا در سه تا عمليات كمين حضور داشته است. حسن نامي كه در همان عمليات مجروح شده بود، سعي ميكرد جنايتهايش را با اغراق بيشتري تعريف كند. اما جلال بيزار از اين خاطرات، بهسويِ پيرمرد برگشت و گفت: «كا عزيز، تو اين ده شما عروسي هم ميشود؟ چرا در اين دو هفته من هيچ صداي سرنا و دهل نشنيدم؟»
معلوم شد پيرمرد چند دانگ صدايي هم دارد و در جوانيهايش در عروسيها ميخوانده، حالا هروقت كه دلش ميگرفت از او ميخواست برايش آواز بخواند و او بيدرنگ يك «هاي» ممتدي ميگفت و انگشتهايش روي سيني ضرب ميگرفتند و صدايش در اتاق ميپيچيد!
چند روزي هم اينگونه گذشت تا اينكه رفت و آمدهاي مشكوك در بيمارستان بيشتر شد؛ طوري كه ديگر كسي كاري به كار او نداشت و حتي دكتر سعيد هم سراغي از او نميگرفت. آدمي مثل جلال كه جاي خود داشت، حالا حتي كا عزيز هم فهميده بود خبري در راه است. خانم دكترها آنقدر بداخلاق شده بودند كه ديگر از شوخ و شنگي و متلكهاشان خبري نبود. اگر كسي ميپرسيد: «چه خبر است؟» غرولندي ميكردند و بدون اينكه پاسخ بدهند به كارشان ميپرداختند. بالاخره واقعيتي را كه جلال نميخواست باور كند، پيرمرد روستايي گفت: «ميگويم كا رشيد، اينها هم آنقدر من را عمل نكردند كه حالا ديگر بايد بروند!» جلال پرسيد: «بايد بروند؟ كجا؟» پيرمرد گفت: «چه بدانم اما خيال ميكنم آنها دارند ميرسند.»
اتفاقاً همان روز عصر كه همسر پيرمرد برايش خيار و سبزي آورده بود، چيزهايي در گوش شوهرش گفت و قدري باهم يكي به دو كردند و بعد كه رفت، جلال پرسيد: «كا عزيز، اتفاقي افتاده؟» پيرمرد توضيح داد زنش ميگويد در روستا چو افتاده بهزودي كاوه و نيروهايش به اين سمت ميآيند. بعد پيرمرد گفت: «پيرزن ميگويد آخر و عاقبت ما كه به اينها نان دادهايم چه ميشود؟»
عمر قهرماني من خيلي كوتاه بود. من همان روز فهميدم قهرمان واقعي، برادر محمود كاوه است كه آن پيرزن روستايي هم او را ميشناخت و ميدانست حتماً خواهد آمد و حتماً روستايشان را آزاد خواهد كرد. فهميدم من چقدر كودكم كه خيال هماوردي با كسي را در سر دارم كه اينقدر بلندآوازه است!
منبع: سایت سوره مهر
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
فكر كرد اگر تا رودخانه برسند كارشان تمام است. اما تا رودخانه حداقل دويست، سيصد متر راه بود...
تا او براي تصميمگيري در مهمترين لحظه زندگياش به نتيجه برسد بغل دستياش را ديد كه يواش يواش خود را عقب كشاند. قدري كه دورتر شد بهدقت بهاطرافش نگاه كرد وقتي ديد كسي نميبيندش نيمخيز شد و دويد. جلال لحظاتي منتظر عكسالعمل ماند. همه حواسها بهسويِ تويوتا بود. معطل نكرد. بلند شد و تلاش كرد خود را به او برساند. برخلاف رفيقش كه چنان ميدويد كه گويي پرواز ميكرد، احساس ميكرد قدمهايش سنگين شدهاند. با تمام وجود كوشيد به او برسد اما فاصلهشان هر لحظه بيشتر ميشد. ناگهان صداي ممتد «ايست... ايست» و به دنبالش صداهاي پيدرپي گلوله قلبش را ريخت. سوزشي در كتفش احساس كرد، اما اكنون وقت اين چيزها نبود. سعي كرد به دويدنش ادامه دهد كه پهلوي راستش آتش گرفت و به زمين كوبيده شد و در گلولاي سر خورد به پايين. در همان حال رفيقش را ديد كه زير باران گلوله تلوتلو ميخورد...
ـ وقتي به هوش آمدم در يك خانه روستايي بودم. چند نفر بالاي سرم ايستاده بودند. اما من آنقدر تشنه بودم كه بيدرنگ آب خواستم.
يكي از آنها گفت: «كاكا، تو حالت خوب نيست، نبايد آب بخوري.»
ارس و پرس شروع شد. بهزحمت خودم را معرفي كردم. الان دقيقاً يادم نيست كه سرگذشتم را همان موقع توانستم بگويم يا اينكه بعد گفتم. اما يادم است كه يكيشان گفت: «نترس تو نجات پيدا كردهاي. ما خودي هستيم.»
بازهم گير كوملهها افتاده بودم. وقتي اين را فهميدم در همان حال نزاري كه بهشدت درد ميكشيدم آرزو كردم كاش مثل آن رفيق تيرهبختم، همانوقت كشته شده بودم و هرگز رودخانه خروشان قزلاوزن نجاتم نميداد. اما اشتباه ميكردم آنها اين بار يك جور ديگر با من برخورد كردند. تا غروب دكتر آوردند. دكتر زن بود و گفت: «زخمش خيلي وخيم است. بايد به بيمارستان روستاي خراسانه برسد.» فرماندهشان گفت: «فعلاً جادهها ناامن است. بايد چند روزي همينجا بماند تا وقتي كه عمليات پاسدارها تمام شود.» البته حال من آنقدر خراب بود كه صبح فردا مجبور شدند جسدم را پشت تريلي تراكتور بگذارند و به آن روستا برسانند.
در حال نيمههوشياري فهميد به روستاي خراسانه رسيدهاند. ميدانست كوملهها در آنجا بيمارستان صحرايي نسبتاً مجهزي دارند. هرچند پشت تريلي خوابيده بود و جايي را نميديد اما احساس كرد جلو بيمارستان شلوغ است. حتي متوجه سرك كشيدن تعدادي به داخل تريلي شد.
مدتي طول كشيد تا كساني بالا آمدند و او را روي برانكارد گذاشتند و بردند پايين. وقتي از حياط خانهاي كه تبديل به بيمارستان شده بود ميگذشت متوجه شد تعدادي از مجروحان را در حياط خواباندهاند. اما او را به اتاق بردند و خانم دكتري به معاينهاش پرداخت و به فارسي چيزهايي پرسيد. يكي از همراهانش گفت: «خانم، ايشان اسير بوده است. اما توانسته از دست كاوه فرار كند. ميداني؟»
زن با بيحوصلگي گفت: «چه عجب اين يكي، يك غلطي كرده!»
ـ خانم چرا فحش ميدهي؟ اينها جانشان را به خاطر شما...
شنيد: آقا تو يكي ديگر بس كن! به خاطر شما، به خاطر شما! پس من به خاطر كي از خانه و زندگيام به اين خرابشده آمدهام؟ ميدانيد پاسدارها تا بغل گوشمان رسيدهاند؟ حتم دارم تا چند روز ديگر اينجا را هم ميگيرند...»
سعي كرد تمام توش و توانش را جمع كند و داد بزند: «بس كنيد. من دارم ميميرم. شكمم داره ميتركه...»
وقتي به هوش آمدم. كسي با خوشحالي گفت: «شما حالتان خوبه؟»
فهميدم عمل جراحي شدهام. تا صبح چند بار دكترها بالاي سرم آمدند و احساس كردم خيلي با احترام با من برخورد ميكنند تا اينكه صبح دكتري قدبلند و خندهرو بالاي سرم آمد و گفت: «سلام قهرمان، ما به تو افتخار ميكنيم!»
من تعجب كردم كه منظورش چيست. گفت: «من دكتر سعيد هستم؛ رئيس اين بيمارستان...» او فارس بود اما كردي هم ميدانست. معلوم شد او يك چيزهايي از فرار من از دست گروه كاوه شنيده است. بعد خودش آن قصه را ساخت. به خدا من بيتقصيرم برادر!
البته خيلي هم بيتقصير نبود. او وقتي كه فهميد آنها از فرار معمولي او دنبال يك حماسه هستند، همكاري كرد و به كمك دكتر سعيد داستانش را ساخت. ظهر كه دكتر سعيد كادر بيمارستانش را ساخت. ظهر كه دكتر سعيد كادر بيمارستانش را پيش او آورد، گفت: «همكاران عزيز، قبول دارم كه شما در اين چند روز اخير خيلي خسته شدهايد. همهتان چند روز است اصلاً نخوابيدهايد. طبيعت جنگ و مبارزه همين است. شما حق داريد از ديدن مجروحاني كه امروز اينطور از درد بيتابي ميكنند و ناله سر ميدهند، روحيهتان را از دست بدهيد و مانند زري جان يك چيزهايي هم بگوييد!»
نگاهها به سوي دكتري برگشت كه آن شب جلال را معاينه كرده بود. زري جان با شرمندگي لبش را گزيد و سرش را پايين انداخت. ريزنقش بود و قيافه سبزه داشت. دكتر سعيد ادامه داد: «شما حق داريد. اما اين همة ماجرا نيست؛ بلكه آن روي سكه را هم بايد ديد. رفقا از من بپذيريد، بيش از ده برابر تعداد اين قهرماناني كه در اينجا خوابيدهاند، از سربازان و پاسداران دشمن هم از پا افتاده است. بنده از آنچه كه در بيمارستانهاي تهران و رضاييه ميگذرد بيخبر نيستم. پس مبادا خللي در روحية آهنينتان ايجاد شود. شما به امروز و اين حال زار اين مجروحان نگاه نكنيد. بلكه دلاوري اين شيران را بايد در سنگرها و در برابر دشمن ديد!»
در تمام اين مدت دردي كه از مثانه جلال برخاسته بود، آزارش ميداد و ميخواست فرياد بزند و بگويد: «به جاي اين خزعبلات به دادم برسيد.» وقتي دكتر سعيد بالاي سرش آمد، احساس كرد كه درد او را فهميده است. دكتر دست نحيف او را به دست گرفت و به سخنانش ادامه داد: «همين قهرمان عزيز ما، رشيد خان زبردست در اين حمله، حماسه خلق كرده است كه خلق كُرد و بلكه همه خلق ايران هرگز آن را فراموش نخواهد كرد. من خيلي دوست دارم از زبان خودش بشنويم. هرچند او الان درد ميكشد و در چنين مواردي شما اطبا بيمار را از سخن گفتن منع ميكنيد!»
بعد برگشت به سوي جلال و گفت: «كا رشيد، بگو، بگو مرد، چطور با دوستانت براي سر كاوه شرط بستي! بگو چطور از ميان گارد محافظانش گذشتي و خود را به او رساندي! بگو وقتي كه او در آن گردنه داشت به برادران مجروح ما تير خلاصي ميزد تو چطور به سويش يورش بردي و با سيلي كه گويي سيلي خلق كُرد به گونه امپرياليسم بود، او را نقش زمين كردي!»
جلال درد را از ياد برد و چنان احساس خوشايندي به او دست داد كه حرف زدن كه سهل بود اگر دكتر ميخواست حتي اسلحه به دست ميگرفت و عازم كوه ميشد! نه حالا كه بيست و سه سالش بود، بلكه از كودكي هميشه در برابر تعريف و تمجيد ديگران عقل و هوش از سرش ميپريد و عنان اختيار را از كف ميداد!
وقتي نگاههاي خيره دختران را روي خود ديد، آهي كشيد و گفت: «كاك سعيد، شرمندهام نكن. دريغ كه كار را تمام نكردم.» بغضي گلويش را گرفت و چند لحظهاي هيچ نگفت و بعد ادامه داد: «اگر در آن لحظه دچار احساسات نميشدم و آن فرياد را نميزدم و مرتكب آن اعمالي نميشدم كه دكتر گفتند، اگر عاقلانهتر فكر ميكردم آن روز ميتوانستم كار را تمام كنم اما دريغ كه نشد!»
دختر جواني پرسيد: «چرا به جاي سيلي از تفنگت استفاده نكردي؟»
جلال گفت: «مگر آقاي دكتر برايتان تعريف نكرده كه در آن لحظه تفنگ نداشتم؟ واقعيت اين است، من وقتي تصميم به اين كار گرفتم كه در محاصره بوديم و همهمان تا آخرين گلولهمان جنگيده بوديم و پاسدارهاي خميني را مثل مور و ملخ به زمين ريخته بوديم. اما آنها تمامشدني نبودند. از زمين و آسمان همانطور ميآمدند. بالاي سرمان هليكوپترها بود و از زمين هم توپ و تانك بيوقفه شليك ميكردند. خوب در چنين اوضاع و احوالي بعضي از رزمندگان جوان من روحيهشان را از دست داده بودند و حتي من ترس را در بعضي چهرهها ميديدم. در دلم گفتم الان وقتش است كه بايد كاري كنم. بهخوبي ميدانستم اگر درنگ كنم، بهزودي اسير چنگ آنان خواهيم شد. به دنبال راهي براي نجات از اين مخمصه بودم كه ناگهان يكي از چريكهايم مرا متوجه جادهاي كرد كه در سمت چپمان قرار گرفته بود. اتومبيل تويوتا لندكروز، در ميان تعدادي ماشين ديگر او را محافظت ميكردند، جلو ميآمد. حتم داشتم محمود كاوه است كه در ميان گارد محافظانش دارد وارد معركه ميشود حتماً خيال كرده بود حالا چريكهاي ما از پاي درآمدهاند و او ميتواند بيايد و موفقيتشان را تثبيت كند. اين بود كه ناگهان نيرويي در من زنده شد كه نتوانستم تحمل كنم. گفتم: «بچهها من رفتم سر كاوه را بياورم!»
يكي از بچهها گفت: «كا رشيد، مگر ما مردهايم، تو بروي به ميان جلادها؟» به دنبال حرف جسورانه او بقيه چريكها هم انگار به خود آمدند و شروع كردند هركدامشان چيزي گفتن و از ديگري پيشدستي كردن. هركدامشان ميخواستند يكتنه به قلب دشمن بزنند. حتي يكي از آنها كه متأسفانه اسمش را نميدانم برگشت گفت: «رشيد خان، سر كاوه سهم منه.» گفتم: «چرا؟ اين سهم را از كجا آوردهاي؟»
جلال آهي كشيد و حرفش را قطع كرد. نوك سبيلش را به دندان گرفت و بعد درآمد: «دكتر، ميداني او به من چه گفت؟ او گفت: من با نامزدم عهد بستهام با جايزهاي كه از كشتن كاوه خواهم گرفت، شيربهايش را به پدرش بپردازم و بعد عروسي كنيم!»
دكتر سعيد گفت: «برآوو، برآوو، به تو اي چريك!» و بعد دستان جلال را فشرد و گفت: «خوب، قهرمان، بيش از اين حرف زدن براي سلامتي تو مناسب نيست. بهتر است تو استراحت كني...»
يكي از دكترها، با تعجب گفت: «ولي بعدش چه شد؟» دكتر سعيد گفت: «معلوم است شيرين جان، همان بود كه من گفتم. ببينيد رفيق رشيد نميتوانسته اجازه بدهد آنان با دست خالي به مصاف دشمن مسلح بروند. بنابراين دستور ميدهد، حتي اينطور كه شنيدم، خيلي با صلابت به آنان فرمان ميدهد كه در سنگر خود باشند، وقتي كه او با آنان درگير شد، خود را به سربازان دشمن برسانند و آنها را خلع سلاح نمايند و خط محاصره را بشكنند...»
آن روز هرطور كه بود دكتر سعيد داستاني را كه خودش ساخته بود، جمع كرد و دكترهايش را از اتاق من بيرون برد. اما من آن روز احساس كردم خود دكتر متوجه شده كه در اين داستان آنقدر تناقض هست كه اگر ادامه بدهيم دكترهاي بيمارستان متوجه آن خواهند شد. ولي مثل اينكه او اينطوري فكر نميكرد. من يك وقتي به خودم آمدم كه ديدم داستان من در تمام كردستان پيچيده و از روزنامههاي خودمان و حتي از رادي و عراق براي مصاحبه آمدهاند. باور كنيد، خيلي ناراحت شدم و با دكتر سعيد دعوا كردم و گفتم: «برادر كاوه، آدم كوچكي نيست كه بشود برايش اين قصهها را ساخت و مردم هم باور كنند.» اما او گفت: «آنچه كه مسلم است تو اسير نيروهاي او شدي و توانستي از چنگشان فرار كني. ما فقط كمي به اين اتفاق واقعي پروبال دادهايم!»
هرچه كه بود دنيا بر وفق مراد جلال بود. در طول زندگياش نسبت به بقيه همسنوسالانش كم مورد توجه واقع نشده بود؛ هم زماني كه در تيپ مهاباد بود و توانست در ميدان تيراندازي ارتش بدرخشد، هم وقتي كه در حزب، پيشكار سرگرد عباسي بود و دائم مورد مراجعه ديگران بود و خيلي موردهاي ديگر. اما اين بار با همه آنها فرق داشت. اين بار اينطور كه او شنيده بود در همة جبههها سخن از او بود و همة رزمندگان از حزبها و گروههاي مختلف به او افتخار ميكردند. هر روز صبح كه با صداي زنگوله گلههاي روستا از خواب بيدار ميشد، كساني جلو بيمارستان بودند تا او را ببينند. آنقدر آدمهاي مربوط و نامربوط به ديدنش ميآمدند كه صداي پزشكها درآمد كه: «اين رفت و آمدها در امر درماني بيمار خلل ايجاد كرده است.» هرچند بيمار خودش تماماً بيمارياش را از ياد برده بود و از آنهمه درد گويي هيچ نميفهميد! كار به جايي رسيد كه ديگر خودش هم باورش شده بود كه قهرمان است و حماسه آفريده. اما دكتر سعيد هم گويي احساس خطر كرد و تصميم گرفت، اجازه ندهد بيش از اين ماجرا گسترش پيدا كند. اعلام كرد به خاطر رسيدگي به امور درماني رفيق رشيد زبردست، هرگونه ملاقات با ايشان ممنوع است.
با اينهمه يك روز جلال فهميد قرار است يكي از رهبران چريكهاي فدائيان به عيادتش بيايد.
سرانجام حدود ظهر از رفت و آمدها فهميد او آمده است.
آن روز من انتظار آمدن هركسي را داشتم جز رفيق ياشار؛ كسي كه يكي دو هفته پيش آن نامردي را در حقم روا داشته بود! حالا نامرد، به رسم شهريها با يك دسته گل و به همراه آن دو تا دكتر خارجي، كه قصهشان را قبلاً گفتم، به عيادت من آمده بود. به نظرم برادر، او هم اشتباه كرده و انگار انتظار ديدن من را نداشت. حتماً براي آدم مغروري مثل او خيلي سخت بود كه اينهمه راه را براي ديدن جوان گستاخي بيايد كه دستور تنبيهش را داده بود! من در لحظه اول اين تعجب را در چهرهاش ديدم؛ اما او گرگ بود، به روي خودش نياورد و چنان من را بغل گرفت و سر و رويم را بوسيد كه همه خيال كردند ما رفاقت قديمي داشتهايم. دكتر ژوف و آن زن همراهش من را معاينه كردند و به زبان خودشان چيزهايي گفتند و با دكتر سعيد حرف زدند. من نگران شدم، اما دكتر سعيد گفت: «اينها هم حرف ما را ميگويند. خطر از سرت گذشته اما بايد براي خوب شدن بيشتر از اينها استراحت كني.»
آن روز ياشار وقتي ميخواست برود، به بهانه بوسيدن جلال سرش را بغل گوش او آورد و گفت: «اده، اشك اوزونسن!» و بعد درحاليكه شانههاي او را محكم ميفشرد، گفت: «تاريخ هرگز تو را فراموش نخواهد كرد!» جلال چنان بهتش زده بود كه حتي نتوانست براي او دستي تكان دهد. باز آن درد مرموز در سرش شروع شده بود و طولي نكشيد كه اين درد به لرز آميخته شد و چنان روزگارش را سياه كرد كه مجبور شد تا شب چندين بار پرستاران را صدا بزند و آرامبخش بخواهد.
جلال، شب سختي را گذراند. درد زخمهايي كه باز سر باز كرده بودند و ترس از رسوايي كه در پيش بود، جان و روحش را ميگداخت. فضاي اتاق بيمارستان برايش چنان تنگ شده بود كه خيال ميكرد در فشار آن تمام استخوانهايش خرد خواهد شد! هرچند آرامبخشها هم نتوانستند خواب به چشمانش بياورند، اما مدام كابوس ميديد؛ بارها ياشار به سراغش آمد و هر بار به گونهاي تحقيرش كرد!
هر طور كه بود تا فردا صبح به اين نتيجه رسيد كه براي هميشه داستان حماسه تنگه خان را فراموش كند. آرزو كرد پيش از اينكه تشت رسوايياش از بام افتد، هرچه زودتر خوب شود و در كوه و بيابان خودش را گم كند. صبح وقتي دكتر شهلا بالاي سرش آمد و به او «صبح به خير رفيق» گفت و با مهرباني به معاينهاش پرداخت. از تصور اينكه اگر يك روز اين دختران ساده بفهمند او با احساساتشان بازي كرده چه خواهد شد، دلش لرزيد. دكتر با نگراني پرسيد: «رفيق رشيد، چته؟ زخمت داره خوب ميشه اما حال و روزت تعريفي نداره؟» صداقتي كه در لحن نگران زن بود، سالها بود از كسي نشنيده بود. ناگهان احساس كرد به ياد مادر افتاده است. چشمهايش پر از اشك شد. دكتر با نگراني پرسيد: «مشكل روحي داري؟ از چيزي رنج ميبري؟ مسئلهاي پيش آمده؟ چرا گريه ميكني؟» و دستمال كاغذي برداشت و اشكهايي را كه از گونة بيمار سرازير شده بود، سترد. جلال دست كوچك و استخواني او را گرفت و روي لبهايش آورد و بوسيد! زن خنديد و گفت: «اي بدجنس! پس تو هم عاشق شدي! اين از خاصيت آب و هواي اين بيمارستان است. ولي خواهش ميكنم به جاي اين كارها زودتر خوب شوي و بروي دنبال كار خودت!»
تا ظهر به اصرار خودش او را به اتاقي بردند كه در گوشه حياط بود و چند تا بيمار ديگر هم در آن بستري بودند. دوتايشان از چريكها بودند اما سومي پيرمردي بود از همان روستا به نام عزيز كه چون نان بيمارستان در خانة او پخت ميشد، دكتر سعيد قول داده بود باد فتقش را عمل كند؛ اما در اين چند روزه هنوز به اتاق عمل برده نشده بود. هماتاقيها كه نام و آوازة رشيد زبردست را شنيده بودند، حالا از ديدن او در كنار خودشان جا خورده بودند. اين را خودش فهميد و خواهش كرد كه راحت باشند وگرنه به اتاق ديگري ميرود. يخشان كه باز شد، هريك شروع كردند از دلاوريهاي خودشان چيزهايي گفتن. بهروز كه جوان همسنوسال خودش بود، ميگفت يك سال است به چريكها پيوسته و تا حالا در سه تا عمليات كمين حضور داشته است. حسن نامي كه در همان عمليات مجروح شده بود، سعي ميكرد جنايتهايش را با اغراق بيشتري تعريف كند. اما جلال بيزار از اين خاطرات، بهسويِ پيرمرد برگشت و گفت: «كا عزيز، تو اين ده شما عروسي هم ميشود؟ چرا در اين دو هفته من هيچ صداي سرنا و دهل نشنيدم؟»
معلوم شد پيرمرد چند دانگ صدايي هم دارد و در جوانيهايش در عروسيها ميخوانده، حالا هروقت كه دلش ميگرفت از او ميخواست برايش آواز بخواند و او بيدرنگ يك «هاي» ممتدي ميگفت و انگشتهايش روي سيني ضرب ميگرفتند و صدايش در اتاق ميپيچيد!
چند روزي هم اينگونه گذشت تا اينكه رفت و آمدهاي مشكوك در بيمارستان بيشتر شد؛ طوري كه ديگر كسي كاري به كار او نداشت و حتي دكتر سعيد هم سراغي از او نميگرفت. آدمي مثل جلال كه جاي خود داشت، حالا حتي كا عزيز هم فهميده بود خبري در راه است. خانم دكترها آنقدر بداخلاق شده بودند كه ديگر از شوخ و شنگي و متلكهاشان خبري نبود. اگر كسي ميپرسيد: «چه خبر است؟» غرولندي ميكردند و بدون اينكه پاسخ بدهند به كارشان ميپرداختند. بالاخره واقعيتي را كه جلال نميخواست باور كند، پيرمرد روستايي گفت: «ميگويم كا رشيد، اينها هم آنقدر من را عمل نكردند كه حالا ديگر بايد بروند!» جلال پرسيد: «بايد بروند؟ كجا؟» پيرمرد گفت: «چه بدانم اما خيال ميكنم آنها دارند ميرسند.»
اتفاقاً همان روز عصر كه همسر پيرمرد برايش خيار و سبزي آورده بود، چيزهايي در گوش شوهرش گفت و قدري باهم يكي به دو كردند و بعد كه رفت، جلال پرسيد: «كا عزيز، اتفاقي افتاده؟» پيرمرد توضيح داد زنش ميگويد در روستا چو افتاده بهزودي كاوه و نيروهايش به اين سمت ميآيند. بعد پيرمرد گفت: «پيرزن ميگويد آخر و عاقبت ما كه به اينها نان دادهايم چه ميشود؟»
عمر قهرماني من خيلي كوتاه بود. من همان روز فهميدم قهرمان واقعي، برادر محمود كاوه است كه آن پيرزن روستايي هم او را ميشناخت و ميدانست حتماً خواهد آمد و حتماً روستايشان را آزاد خواهد كرد. فهميدم من چقدر كودكم كه خيال هماوردي با كسي را در سر دارم كه اينقدر بلندآوازه است!
منبع: سایت سوره مهر
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}